دوست داشتم مینوشتم به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست، اما میبینم زهری وجود ندارد.هر چه هست جام طهور است،هرچه هست حکمت و مصلحت است، هر چه هست خیر و صلاح خودم است.خدا میخواهد مرا بزرگ کند، میخواهد بت لعنتی درونم را با شستن دستشویی ها و سالن ها و تحمل ریچارها و توهین های فرمانده ها و افسرهای دهه هشتادی کادری و . هزار تیکه کند.میخواهد به من طعم استقلال را بچشاند. میخواهد به من بفهماند که وجود تو جدای از اعتباری جاتی است که در کار و دانشگاه به خیکت می بندند.به نظرم دوره بندگی خالص است دوران آموزشی.از تمام دلبستگی ها و دلمشغولی ها دور میشوم.من به هیچ طریق دیگری نمی توانستم بت درونم را بشکنم با این کیفیت.خدایا مرا پیش خودم خوار و ذلیل و بی مقدار و ناچیز و چندش اور گردان و نزد دیگران عزیز و گرامی.پیکره وجودم را به دست هنرگر تو میسپارم.پس مرا آنگونه صیقل بده و شکل بده که تو دوست داری.به نظرم بهتر است در بلا هم بچشم لذات او.


مشخصات

آخرین جستجو ها