رویایی از که به موهایت بافته ام.به باد رفت.مثل مانتوی جلو باز اما باحیاء تو.

دوست داشتم اولین ها را با تو تجربه کنم.دوست داشتم ذوق اولین ها را در چشم های سیاه تو ببینم.تو قبول نداری چشم هایت سیاه است.اما برای من مثل شب مرموز و عمیق.دوست داشتم اولین جاها را با هم میرفتیم.دوست نداشتم تنهایی بروی.تنهایی یعنی بدون من.یعنی بی هم.دست در دست هم.یعنی پا به پا کنار هم.اینقدر راه را گز کنیم تا تو یک جا کم بیاوری و بگویی خسته شدم.بیا چند دقیقه استراحت کنیم و من برای تو بستنی طالبی بخرم و جگرمان حال بیاید.

اما تواما من.انتظار دارم معجزه رخ بدهد؟؟؟دست روی دست گذاشته ام؟؟؟از من کنده ای و از من دورتر میشوی.با من غریبه تر میشوی و چه دردی از این برای من بالاتر است؟

لعنت به تهران بدون تو.

+ چرا لجم میگیره از تهران؟؟؟واسه اینکه تو نیستی تا با تو دونه دونه موزه ها و پارک ها و بن بست هاش رو قدم بزنم.تو نیستی تا آنقدر با تو آزاد و رها راه بروم تا از پا درد خوابمان نگیرد.هوففففففففففففف.دوست ندارم تهران رو.دوست ندارم رشد کنه.


مشخصات

آخرین جستجو ها