لعنت به این سئو



با روزی دادنت از جایی که حتی فکرشم نمی تونم بکنم.
:

منو با لطف و رحمتت شگفت زده کن.
منو با نعماتت شگفت زده کن و به وجد بیار.
منو با مواجهه با حکمت و تقدیرت ذوق زده کن.اینقدر ذوق زده که آثارش تو چهره ام نمایان بشه.
به من همسری عطا کن که در درجه اول اول محبوب تو باشه و در درجه دوم تو محبوبش باشی.
به من همسری عطا کن که بعدش با خیال راااااحت بتونم پیر شم و موهامو سفید کنم.به من همسری عطا کن که بشه ثمره عمرم و نور چشمم.
رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ - به آنچه که از خیراتت بر من نازل کنی فقیرم.

با روزی دادنت از جایی که حتی فکرشم نمی تونم بکنم.
:

منو با لطف و رحمتت شگفت زده کن.
منو با نعماتت شگفت زده کن و به وجد بیار.
منو با مواجهه با حکمت و تقدیرت ذوق زده کن.اینقدر ذوق زده که آثارش تو چهره ام نمایان بشه.
به من همسری عطا کن که در درجه اول اول محبوب تو باشه و در درجه دوم تو محبوبش باشی.
به من همسری عطا کن که بعدش با خیال راااااحت بتونم پیر شم و موهامو سفید کنم.به من همسری عطا کن که بشه ثمره عمرم و نور چشمم.
رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ - به آنچه که از خیراتت بر من نازل کنی فقیرم.

پسرک که دغدغه نان شب  داشت،با غصه به خواب رفت.صبح، نیم خیز روی تخت نشست و چندین دقیقه به خوابی که دم صبح دیده بود فکر می کرد.با خودش می گفت چه کرده است که اینچنین زکاتش دادند؟؟مستحق بود؟؟هرگز،گوهر ذاتی داشت؟هرگز.وحشیِ دشتِ معاصی را/ دو روزی سر دهید/ تا کجا خواهد رمید؟/ آخر، شکارِ رحمت است!

با خودش زمزمه می کرد دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند،واندر آن ظلمت شب آب حیانم دادند،بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند،باده از جام تجلی صفاتم دادند
جام تجلی اعلی صفات شمایید،پرتو ذات الهی شمایید،یا علی بن موسی الرضا.عادتکم الاحسان و سجیّتکم الکرم.دست های خالی ما و عنایت شما،کریم به دست های خالی گدا نگاه نمیکند،به کرم خودش نگاه میکند.خجالت میکشم بگم مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند.من رو سیاه کجا مستحق عنایت شما هستم؟شما مثل باران بهاری رحمت الهی هستید که می بارید.بی وقفه.چه بر مستحق،و چه بر مسکین و غریب و بیچاره و مفلس و غرور زده.شما می بارید و ما کاسه هایمان را بر عکس گرفته ایم تا مبادا مورد رحمت واقع شویم.
رحمتا!همسرم را نیز از شما می خواهم.درب های توفیق و عنایت را مبادا به خاطر گناهانمان از ما دریغ کنید.حاشا که چنین چیزی از کریمی چون شما توقع نمی رود.هر چند می دانم که خدای شما ستارالعیوب است.اما دل خودمان باز نمی شود.

پیرمرد غضب آلود و با لحنی کاملا جدی،مستقیم به چشمانم خیره شد و با نهیب گفت "بترس از معصیت شاهدی که خود صیاد و قاضی است.".همین یک جمله! آخرین هشدار را به من داد.{اما گوش شنوا کو؟؟}

انَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ .خدای تو در کمین است.این جمله ی خبری است.گویا سرّ درونم برایش فاش شده بود. خداوند اصلا دوست ندارد بنده اش را اینچنین ببیند. خداوند بسیار بیزار است و قطعا باعث برانگیختگی خشم و ناراحتی خداوند میشود.خداوند در کمین است و هر لحظه به تو احاطه کامل دارد.مبادا حین معصیت تو را زمین گیر کند.

که این کند که تو کردی به ضعف همت و رآی
ز گنج خانه شده ،خیمه بر خراب زده
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده


بدون اول از خدا خواسته،بعد خدا آدرس تو رو بهش داده!

حقیقتا جمله قشنگی بود از ی پیج ورداشتم.

خدایاا آدرس ما رو میدی لا اقل کمک هم بکن که مشکلش رو حل کنیم،و از اون مهم تر،با اخلاص کامل این کار رو بکنیم.

صدق پیش آر،که اخلاص به پیشانی نیست


 از ویژگی های شعر حافظ که باعث افزایش یافتن ضریب نفوذ اون در جامعه میشه به تعبیر دکتر زرین کوب "استفاده از تعابیر کوچه بازاری و عوامانه" در کنار الفاظ سنگین ادیبانه اشه.مثلا وقتی میگه "نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد" یا وقتی میگه "آن حریفی که شب و روز می صاف کشد،بود آیا که کند یاد ز درد آشامی" شعرش رو از حالت کلیشه خارج میکنه و مقبولیت اون بین اقشار مختلف رو افزایش میده. یکی از قشنگ ترین و عوامانه ترینش به کاربردن لفط "عربده کشی" در "روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد" هست.

مقایسه کنین با اشعار ملک الشعرای بهارِ درباری که رنگ و ریا از اشعارش لحظه ای جدا نمیشه.گویا حافظ مبارزه با دلق سالوسی و فرار از رنگ و ریا رو در به کار بردن الفاظ اشعارش هم رعایت کرده! نمیخواد به خاطر خوش آمد اطرافیان و صحبت بدنام ها، خودشو خرابش کنه.واسه همین سر همون زاهد بیچاره که سیبل همه سرزنش هاشه  فریاد می زنه :

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر

تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند


"خرابت نکند"،"بدنام" و در مواردی حادتر استفاده از لفظ "هر جایی" نشان از این داره که حافظ هم مثل ادمین این وبلاگ خودشو مقید نمیکرده که لفظ قلم حرف بزنه تا مبادا مخاطبا بهشون بر بخوره.


بغل دستم تو تاکسی یک پیرمرد سالخورده نشسته، به معنی واقعی کلمه گذشت سالها، خوردتش، چروک، نحیف، رنجور، از اونا که قافیه رو به زمان باختند، دارم به این فکر میکنم براش نه شهوتی مونده که با مقابله باهاش منزلتش نزد خدا بره بالاتر، نه جونِ چشم چرونی داره تا با ترک اون خدا شیرینی ایمان رو بهش بچشونه، مفاصل هم قوت نداره که بتونه از کار و زندگی بزنه بره نماز اول وقت بخونه، چشم و قلبش هم معلوم نیست چقدر آمادگی اشک ریختن و جذب قرآن و زیارت عاشورا داشته باشه.آدم اون سن نهایت ی تسبیح بگیره دستش ذکر استغفار بگه بابت عمر تلف شده اش.
عزیزم، عزیزم، عزیزم باید ره توشه از جوانی برداری، تو جوانی هر چی بکاری، تو دوران کهولت ازش منتفع میشی، فقط مواظب باش گذر زمان، تو رو با چرخ های "امروز فردا کردن" زیر نگیره 

فردا روز جهانی حافظه.احساساتم نسبت به حافظ رو در دو صد نامه محال است که تقریر کنم.بعضی روزا پرواز عشق استاد لطفی رو پلی میکنم و تو کوچه باغ های غزل های حافظ قدم می زنم،کوچه باغ هایی خلوت و ساکت با دیوارهای کاهگلی و کوتاه  که درختا و گل هاش سر از دیوار بلند کردند و بوشون کل کوچه رو پر کرده،کوچه های آسفالت نشده و خاکی ای که پر از صفا و صمیمیت و زیبائیه. سر راهم،دست میکشم روی دیوارهای باغ،چند شاخه از دفتر نسرین و گل رو بو میکنم،نسیم صبح سعادت میوزه،عمیق نفس میکشم  و وههههه، خنک نسیم معنبر شمامه ای دلخواه.جوی آبی که در کنارم روانه و  منو با خودش تا پایین ده می بره.بلبلای مست صلای سرخوشی سر می دهند و همه چیز وفق مراد میچرخه.خبری از افزایش قیمت دلار و افزایش قیمت مایحتاج های روزمره اونجا نیست،خبری از حمله انتحاری تو قندهار یا پرواز موشک های سپاه جهت انتقام نیست.همه چیز خوب و خوش و خرمه.انگار باد با خودش طنین ی صدایی رو می آره که شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد،دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود.


ای صاحب بنیان های محکم.من به تو ایمان دارم. ای صاحب بنیان های محکم من ایمان دارم که تمام ذرات عالم و موجودات در برابر امر تو مطیع و تسلیم محص هستند و جز بیچارگی چیزی برای ارایه کردن ندارند.

ای صاحب بنیان های قوی، این ذره ناچیز تو هم در شرایطی قرارداد که به گمان خودش سخت است.در حد و اندازه ظرفش می گوید-جدی نگیر.

می دانی؟؟ جمه کنکور دارم.کنکوری که می دانی با بغض در گلو و دلتنگی و سختی برایش تلاش کردم.چهارشنبه هم باید بروم اردبیل برای انجام آموزشی و هنوز هم جواب درخواست تمدیدم نیامده.می بینی چقدر ضعیفم؟؟تا تکانی می خورد دلم هوری میریزد و نا امید میشوم از زندگی. می بینی؟ایا من به تو ایمان دارم؟ایا ایمانم به تو راستین است؟؟دلهره دارم خدای جهانیان.در همین گیر و دار هم درگیر عشق و عاشقی شده ام.دلم برای دختر مردم تنگ شده و استرس دارم که حرف دلم را بهش بگویم یا خیر؟؟از عواقبش و از شرایط خانوادگیم می ترسم.هر سه اینها به علاوه دوری از تو و حقارت نفسم باعث شده یک معجون و کلاف سر در گمی درست شود که جز با دست های با کفایت تو درست نمی شود.

از گوشه ای طلوع کن لطفا ای خورشید،ای نور،ای قدوس.بر من بتاب جاری زندگی،از جایی که فکرش را هم نمیکنم به من روزی بده.چه میگویم؟؟مگر تا الان نداده ای؟؟؟مگر فراموش کرده ام؟؟؟هرگز.


دوست داشتم مینوشتم به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست، اما میبینم زهری وجود ندارد.هر چه هست جام طهور است،هرچه هست حکمت و مصلحت است، هر چه هست خیر و صلاح خودم است.خدا میخواهد مرا بزرگ کند، میخواهد بت لعنتی درونم را با شستن دستشویی ها و سالن ها و تحمل ریچارها و توهین های فرمانده ها و افسرهای دهه هشتادی کادری و . هزار تیکه کند.میخواهد به من طعم استقلال را بچشاند. میخواهد به من بفهماند که وجود تو جدای از اعتباری جاتی است که در کار و دانشگاه به خیکت می بندند.به نظرم دوره بندگی خالص است دوران آموزشی.از تمام دلبستگی ها و دلمشغولی ها دور میشوم.من به هیچ طریق دیگری نمی توانستم بت درونم را بشکنم با این کیفیت.خدایا مرا پیش خودم خوار و ذلیل و بی مقدار و ناچیز و چندش اور گردان و نزد دیگران عزیز و گرامی.پیکره وجودم را به دست هنرگر تو میسپارم.پس مرا آنگونه صیقل بده و شکل بده که تو دوست داری.به نظرم بهتر است در بلا هم بچشم لذات او.


پدر می گوید یک تفاوتی هست بین سپردن کار به خدا و واگذار کردن.در سپردن تو انتظار عایدی داری.انتظار داری ماه به ماه سود آن به حسابت واریز شود!اما در واگذاری خیر، میگویی کلش برای تو!!!خیر و رحمتت هم برای خودت!به نظرم میرسد واگذار کردن چندین مرتبه بالاتر از سپردن است.

خدایا تمام زندگی و کارم را به تو واگذار میکنم.

من راضی ام به هر چه میخواهی

ترجیح میدهی چه کسی باشم؟؟


علامه مجلسی می گوید (( چه مصیبت و درد و عذابی از این الیم تر و جانسوزتر که تا چشم برزخی ات را بعد از مرگ باز می کنند ببینی که اندوخته یک عمرت خالی است و هیچ راهی برای بازگشتن و توشه برداشتن نیست.ببینی که از اعمالت خوب هایش قابل ارائه و پذیرش نیست، چه برسد به آنچه 

گناه و لغزش و زشتی است.

همه این ها در بدو ورود بر ملا میشود و خودش را به رخ می کشد و کمر انسان را می شکنند.این همان چیزی است که ترازوی عدالت حضرت حق نشان می دهد و مطلقا قابل تردید و تشکیک نیست)).

و تو ای عزیز به خیال خودت کارهای نیک و مخلصانه انجام میدهی.وقتی دقیق زیر و بم و زوایا و نیات منفعت طلبانه مخفی آن ها را کند و کاو میکنی، فضله های متعفن ریا و خودخواهی را در آن مشاهده میکنی و وجود نامبارک همان خرده نیات پلید برای تو کافی است تا عملت را نابود کند. تو مثل بگیر از وجود یک فضله کوچک که برای تباهی یک دیگ غذا کافی است.

و عجیب نیست که حضرت رسول در حدیثی شگرف و عجیب فرمودند هیچ بنده ای نیست که با اعمال خودش وارد بهشت شود.سوال شد حتی شما یا رسول الله؟حضرت فرمودند حتی من!!!!!!!!!!!

اینجاست که حافظ می گوید چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است/آن به که کار خود به عنایت رها کنند.


به نظرم  تفاوت اشعار معاصر با قدیمی،مثل تفاوت چای دمی است با چای کیسه ای!تو تا به پای اشعار کهن صبر نکنی،تا مانوس نشوی و بارها با دل و جانت زمزمه اش نکنی،تا شب بیداری نکشی با آن، تا زانوی غم بغل نکنی و به پهنای صورت اشک نریزی،نمی توانی از خواندن غزل حافظ و یا سعدی لذت کافی ببری.باید صبر کنی تا دم بکشد! اما اشعار معاصر نه، می توانی در هر حالتی که هستی یک شعر از اینترنت پیدا کنی و بخوانی و لذت ببری و تمامش کنی و کمی هم از آرایه های ادبی اش تعریف کنی.تو فکر میکنی می توانی هر وقت خواستی از خواندن " کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی/فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق" حافظ مست بشوی؟؟ زهی خیال باطل!


+خدا دوست دارد که ما برای او بی دریغ باشیم

گفت :‌این البته از عدالت اوست که گفته از ما در حد توانایی مان سوال میکند.اما من مطمینم که او از بنده ای که از همه چیزش در راه خوشایند او می گذرد بیشتر خوشش می آید تا بنده ای که حتی برای خالقش هم حساب کتاب می کند (که وسعم چقدر است تا اندازه آن تلاش کنم) و اول نفع خود را در نظر میگیرد تا نفعش خالقش.

بخشی از کتاب مامور نوشته علی موذن

پانوشت)خداوند بی نهایت است و وقتی خود بی نهاتیش را به طور کامل به تو می دهد که تو هم نه  در حد وسع، که فراتر از آن خودت را در اختیار وی بگذاری. اما خدا از روی مهربانی تسامح کرده که گفته در حد وسعت.میدونی؟اینکه گفته لا یکلف الله نفا الا وسعها خیلی واضحه به نظرم.اندازه وسعت که هنری نکردی،تکلیف و وظیفه اته.بیشتر از اون چی کردی؟؟؟

پانوشت) همیشه احساس میکنم کاری نکردم بیشتر از وسعم و احساس شرمندگی دارم که از هیچیم برای خدا و دین خدا نزدم.احساس باخت دارم.احساس میکنم مردانه دست از مس وجود نشستم و همیشه خدا چپ چپ نگام میکنه و از دعاهام تعجب میکنه.میدونی کی مرد و مردونه خودشو بی نهایت در اختیار خدا قرار داده؟شهید چمران.دکتری فیزیک پلاسما و کار تو ناسا رو رها کرد و اومد تو لبنان


فرمانده به همخدمتیم گفته بود اگه فلان فایل اکسس رو برام ظرف ده روز درست نکنی تبعیدت میکنم به بدترین جا.

این بنده خدا هم اصلا اکسس بلد نبود.

من به گفتم من برات میزنم خیالت راحت.

همون اول شستم خبر دار شد که نمی تونم ژست مخلصین بگیرم و بگم برای رضای خدا.چون میدونم برای خودم تمرین و تجربه است و چیز جدید یاد میگیرم و ی جورایی مشتاق همچین پروژه ای هستم.

الان که یک و نیم شبه و ی بارون خیلی قشنگ داره می اد و کلی هم بوی نم و بارون بلنده و هوا شدیدا خنک و کلی وقت گذاشتم روش و کامل شد پروژه و احتمال خیلی زیاد کلی ازشش خوشش بیاد و باعث شه نجات پیدا کنه از دست فرمانده با خودم میگم ای کاش مزایاشو نمیدونستم و کار به این قشنگی رو با اخلاص انجام می دادم :(

خدایا ناخالصی داره.میدونم.ولی.ببخشید.دوست داشتم کامل برای تو بود.

اللهم اجعل اخلاص فی عملی


دوست دارم برم تو صحن گوهرشاد بشینم.
هیچی نگم.
هیچی هم نخوام - نه از سر زبانم لال بی ادبی.
دوست دارم فقط خیره بمونم به گنبد و خودمو بسپارم به دست نسیمی که احیانا تو صحن میوزه.
دوست دارم زمزمه های رضا رضای مردم رو بشنوم و با خودم بگم دار و ندارم یا علی بن موسی الرضادوست دارم وقتی دارم از تو خیابون رد میشم سرمو بندازم پایین مبادا حواسم پرت شه و ذکر بگیرم دار و ندارم یا علی بن موسی الرضا.باغ و بهارم یا علی بن موسی الرضا.
دوست دارم بشینم زوج های خوشبختی که اومدند آغاز زندگیشونو با امام شروع کنند ببینم.
الان چقدر نیاز داشتم به این گوشه نشینی و خلوت.دل خوشم من به محالات رضا.
از فکر کردن خسته شدم.دوست دارم خودمو رها کنم و فقط به مرام و معرفت آقا فکر کنم و خجالت بکشم و ذره ذره آب شم از بی مرامی و بی معرفتی خودم.
همیشه دوست داشتم فقط برای زیارت برم.کلی هم خستگی و تو راهی بکشم،بعد برم دو رکعت نماز بالا سر بخونم و سرمو بندازم پایین و بیام بیرون و تو دلم بگم آقا درد و دل و مشکلات و حوایج زیاد هست.اما سر خم می سلامت شکند اگر سبویی.من مهمم مگه؟آقا شما مهمی.خودم ی گلی سر مشکلا و بدبختیام میگیرم.
اما باز میبینم بوی گند و متعفن "من" داره میآد.من کی باشم دوست داشته باشم چه مدلی برم؟؟باید همونطوری که خودشون دوست دارند ما رو ببینند.این دفعه هم دوست دارن اینطوری ببینند ما رو.


نشسته بودم توی صحن گوهرشاد - ساعت 5 صبح.نسیم خنکی میوزید.نقاره ها به صدا داشتند در می اومدند.کبوترها جلوی ورودی حرم به غایت دلبری می کردند.بوی بال فرشته ها رو به راحتی استشمام می کردی.اگه از من میپرسیدند حوض کوثر چه شکلیه به حوض صحن گوهرشاد اشاره میکنم.با اون فواره های بی نظیرش.با اون صحن و سرای دنجش.
ساکت بودم و فقط گوش می دادم به صداهای اطراف،فقط تنفس می کردم.از پلی لیست دیوان صوتی حافظم به صورت تصادفی یکی رو پلی کردم - به عنوان فال - و دیدم مثل همیشه خواجه درست زد به هدف!

من زبان بسته ام و خواجه سخن می گوید.با من بشنوید

 

 

 

 


مرد اونی نیست که میره سربازی.اصلا نقل این حرفا نیست.کی همچین چیزی گفته؟مرد اونیه که رو هوای نفس خودش مسلطه.خیلی هم مرده!!!از همه مردا مردتره.هر چند به قیافه اش نیاد.هر چند مای درب و داغون و موقتی و از همه جا بی خبرِ زمینی فکر کنیم بچه است هنوز.مای تو زمین گیر کرده چه میشناسیم آسمانی ها رو؟؟؟معیارها و خط کش های خدا با ما خیلی فرق میکنه.
برو ای زاهد خود بین که به چشم من و تو
راز این نکته نهان است و نهان خواهد بود:unamused:


رویایی از که به موهایت بافته ام.به باد رفت.مثل مانتوی جلو باز اما باحیاء تو.

دوست داشتم اولین ها را با تو تجربه کنم.دوست داشتم ذوق اولین ها را در چشم های سیاه تو ببینم.تو قبول نداری چشم هایت سیاه است.اما برای من مثل شب مرموز و عمیق.دوست داشتم اولین جاها را با هم میرفتیم.دوست نداشتم تنهایی بروی.تنهایی یعنی بدون من.یعنی بی هم.دست در دست هم.یعنی پا به پا کنار هم.اینقدر راه را گز کنیم تا تو یک جا کم بیاوری و بگویی خسته شدم.بیا چند دقیقه استراحت کنیم و من برای تو بستنی طالبی بخرم و جگرمان حال بیاید.

اما تواما من.انتظار دارم معجزه رخ بدهد؟؟؟دست روی دست گذاشته ام؟؟؟از من کنده ای و از من دورتر میشوی.با من غریبه تر میشوی و چه دردی از این برای من بالاتر است؟

لعنت به تهران بدون تو.

+ چرا لجم میگیره از تهران؟؟؟واسه اینکه تو نیستی تا با تو دونه دونه موزه ها و پارک ها و بن بست هاش رو قدم بزنم.تو نیستی تا آنقدر با تو آزاد و رها راه بروم تا از پا درد خوابمان نگیرد.هوففففففففففففف.دوست ندارم تهران رو.دوست ندارم رشد کنه.


در مقام مقایسه مقام حضرت سید الشهدا با عمه حضرت مهدی خوابی عجیب دیدم.

آیه ای که دقیق خاطرم نیست چه بود برای به آرامش رسیدن حضرت فاطمه (عمه حضرت مهدی) قرائت میشد به این مضمون که آرامش داشته باش و رضا به داده بده.در همان حین یاد آیه شریفه یَآ أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ افتادم که چطور حضرت حسین خودشان آرامش رسیده بودند و خداوند او را که به آرامش مطلق یقین رسیده بود به سمت عرش دعوت میکرد.

ای کاش آیه اولی را یادم می ماند.آیه ی زیبایی بود که دعوت میکرد به ارامش داشتن.با خودم میگفتم اما حسین ع نیازی به دعوت به آرامش نداشت.چرا که خودشان به آرامش و اطمینان رسیده بودند و این گویای مقام بالای سید الشهدا است.

اواخر خواب هم با برنامه های خوشنویسی داشتم سعی میکردم با فونت های مختلف اللهم را بنویسم.الله رو نوشتم و کلمه هم را هم سعی میکردم به آخر آن اضافه کنم.

سبحان الله انی کنت من الظالمین

و الله اعلم


 

این قطعه رو  بداهه دارم خشت به خشت میسازمش و روش کار میکنم.یک جاهایی باید ریتم اضافه کنم و یک جاهایی هم اگه تونستم با سرعت ریتم هماهنگش کنم مضراب ریز به عنوان چاشنی اضافه کنم.از شما چه پنهون عاشق این کارم دارم میشم.تک تک نت هاش از اعماق دلم جاری شده روی سیم دوی سه تار!

چطور شده؟ :)

خوب ی سری جاها باید بیشتر روش کار کنم.


من خیلی قبل تر از شبکه های مجازی،درست از اوایل دوره راهنماییم، تو بلاگفا وبلاگ داشتم.متاسفانه به این سمت نرفتم که زیبا بنویسم.ترجیح دادم برای خودم بنویسم.آزاد و رها و درد دل طور.و این متاسفانه از زیبایی های نوشتنم میگیره.خیلی دوست داشتم زیبا بنویسم.ی هنره.دلم تنگ شده برای نوشتن.خیلی وقته ننوشتم.چیه این قلم؟؟چیه اینو نوشتن؟؟همین روزها باید دوباره تو اتاق خودم چراغ مطالعه روشن کنم و تو سررسیدم مشق بنویسم


 

اگر میخواهید فوتبال بازی کنید، با خدا فوتبال بازی کنید که اگر توپ را به سمت او شوت کردید مادرش را برایتان نیاورد.

با خدا دعوا کنید که اگر خلقتان به هم ریخت و از کوره درفتید پدرش را برایتان نیاورد. 

میدونید.

لم یلد و لم یولد

نه فرزند کسی است، نه کسی از او زاده میشود.

اصلا سر کلاس خدا تقلب کنید که اگر مچتان را گرفت با ارفاق پاس بشوید و آن درس را نیفتید.

من میگویم با خدا مچ بیندازید، که دستتان را تا زمین بیاورد، ثانیه ای تا ذلت و شکست فاصله نداشته باشید، اما از چشمان در هم دریده بنده اش خجل شود و بگذارد مچش را به زمین بمالد.

 

منبع


باید از همین الان که خیر سرت جوون هستی برای زمان پیری اندوخته ای داشته باشی.به نظرم تمام تلاش ها باید برای این باشه که وقتی شصت سالت شد با نگاه به گذشته لبخند بزنی. از الان که حال داری باید عادت به مطالعه و انس با قرآن و انس به سجده های طولانی و نهج البلاغه رو بزاری تو کوله ات. شبات نزاری تباه سپری شه. ی حرکتی بزن جان مادرت. زندگی فوتبال نیست. دقیقه نود -پیری-هیچ گوهی دیگه نمی تونی بخوری. اون موقع هیچ معجزه ای برات رخ نخواهد داد و کار به آخرت هم نمیکشه اصلا. جواب کارات رو در پیری میدی. چشم به هم زنی به فرسودگی و کهن سالی میرسی. از الان برای پیریت آماده شو و عادت های خوب کسب کن لطفا.


همیشه معموله که از دریای نهج البالغه قسمت حکمت ها رو بیان می کنند و کمتر به خطبه ها می پردازند.در حالی که خطبه های امیرالمومنین بعضا اینقدر قوی و آتشینه که نمیشه گفت کلام خلقه.از طرفی کلام خالق هم نیست.

به هر حال.در کانال زیر میخوایم دور هم بخش هایی از خطبه های اقا رو با هم مرور کنیم.

بفرمایید کانال در خدمت باشیم :)

https://t.me/bazkhanimollaali


الحمدلله علی کل حال.الحمدلله علی نعماعه اجمعین.خدایا لطف تو اگر نبود از هلاک شدگان بودم.عین خواب و خیال همه اش از منظر چشمم داره رد میشه.وقتی پیامک نظام وظیفه اومد که مشکین شهر خودتو معرفی کن چطور به فاصله یک هفته تا کنکور دنیا سرم خراب شد.چطور با چشم گریون و بدنی خسته مینشستم پای کتاب و مجبور بودم بخونمشون.چطور دو ماهی که مرخصی گرفته بودم برای کنکور بخونم،ی پام نظام وظیفه بود ی پام دانشگاه قبلی برای توجیه غیبت .آخر سر هم درب و داغون میرسیدم خونه و باید کلی تست هم کار میکردم.چطور تنها و غریب با ی کوله پشتی رهسپار اردبیل شدم تا به استقبال ناشناخته ها برم.چه حال عجیب و غریبی بود دم درب پادگان وقتی گفتند سه روز دیر اومدی رات نمیدیم.و من التماس و خواهش که کنکور داشتم بزارین بیام داخل.و بعدش نصف شب رها شدم تو پادگان.چه حس عجیبی بود.چه دنیای ناشناخته ای.نمیدونستم چی منتظرمه.
آه از آسمان پر ستاره مشکین شهر.آه از صلابت زیبای سبلان.آه از باران ها و برف ها و تو سرما وضو گرفتناش.آه از رژه هاش.آه از ماموریتاش.همه دلخوشیم نهج البلاغه ام بود.آه از خطبه های آتشین علی که اگر نبود چطوری سر می کردم؟؟؟تمام طول روز کتاب پالتویی ام همرام بود تا فرصتی پیش بیاد یک خطبه بخونم.
الحمدلله الحمدلله الحمدلله.
برای تقسیم چقدر استرس داشتم که کجا می افتم.چه روزهایی بود.
همه گذشت.همه اش عین خواب و رویا گذشت.به قول مولایم حسین (علیه السلام) کان الدنیا لم تکن و کان الاخره لم تزل.گویا دنیایی وجود نداشت هیچ گاه و آخرت همیشه بوده.الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله
و حالا؟؟ترجیح میدهی چه کسی باشم؟؟ترجیح دادی دانشجو باشم و از کسوت سرباز خارج بشم.الهی رضاً برضائک و تسلیماً لامرک.لا معبود سواک.سبحانک اللهم انی کنت من الظالمین.هر چی تو صلاح میدونی برام پیش بیار که قطعا هر چی پیش بیاد خیر منه.بنده دگر بر که کند اتکا؟گر نکند بر کرم ذوالجلال؟؟خدایا مسیر جدیدم رو قدمی قرار بده برای رسیدن به تو.برای نزدیکی به تو.الهی آمین.


خدای من زندگیم قشنگ تر بود.تصمیمات بهتری میتونستم بگیرم.مسیر بهتری میرفتم.کارای بهتری میکردم.کارای کوچکی که قبلا میکردم چقدر الان مد نظرم بزرگ و سخت میاد.ادم قبل نیستم.ازت دور شدم.دارم میشم همونی که نمیخوام و نمیخواستم!راه فرار کجاست؟؟؟غفلت و گناه دو دستمو بسته.پاهام هم خسته اند و جونی ندارند دیکه.قلبم؟نمیدونم.اونم داره به فاک میره.اگه با تو بودم از زندگیم و لحظاتم و طبیعت و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه بیشتر لذت میبرم.

اما حالا چی؟؟موندم تو خماریت حاجی جان.شده غصه ام چرا مثل قبل نیستم.شده غصه ام چرا دیگه نیستی تو زندگیم.چه حرکتی باید زد؟میدونم.اما نمیشه.چقدر ساختی باهام.من باهات نساختم.نشونه چیه؟دنیا زدکگی و غفلت زدگی.اروم اروم محو میشی از تو دلم.میشم مثل اون پیرمردها که چشمشون دنبال ناموس مردمه و زبونشون جای ذکر فحش و لعنت این و اون.طی کرده بودیم با همدیگه دیگه.اگه قراره اونجوری شم جونمو بگیر لطفا.تنک یو وری ماچ


بچه هام اگه دختر شدند، مادرشون اسمشو انتخاب میکنه، اما اگر پسر شد اسمش علیه.بچه بعدیم هم اگه پسر بود، باز هم علی، هزار تا پسر هم بیارم اسم همه شون علیه. اصن میخوام اسم زندگیمو بزارم علی. فقط علی، فقط علی.
شمع شب های دژم ماه غریبستان علی، جان عالم به فدای تو علی*

آخرین حرکت مترو بود.ساعت نه شب.

پیرمرد با یک کیسه پلاستیک که فقط یک دونه پیراشکی تهش بود نشست جلوم.ی لیوان آب خورد و به با مهربانی به من تعارف کردم.بهش نگاه کردم و گفتم خسته نباشید :)

رفت تو فکر،پولایی که از صبح سر پا بوده و به خاطر بار خدا میدونه چند کیلویی رو جابجا کرده از جیبش بیرون آورد و شمرد.همه اش هزار تومانی و دو هزار تومانی و ی دونه ده هزار تومانی اون ته.

چقدر دلم براش سوخت.چقدر با شرف و با غیرت بود با اون سن داشت کار می کرد.چقدر اذیت میشم این صحنه های دستفروشی رو در مترو میبینم.

با اون سن این همه کار کرده حاصل دسترنجش شده اون پولا که پول ی باک بنزین هم نیست.چقدر باید روش برنامه ریزی کنه؟

فکر کن سر کار نره = نداشتن پول.

ی روز استراحت = نداشتن پول

نداشتن پول = خالی موندن سفره غذا

خالی موندن سفره غذا = ناشکری و عر عر کردن پسرا و دخترای نمک نشناسی که روشون هم نمیشه بگن پدرمون چی کاره است.


مادر امشب میگفت کاش سنم کمتر بود.مثلا چهل سال یا پنجاه سال :(.یعنی چی تو ذهنش گذشت که اونو گفت؟؟؟چه حسرت هایی رو یدک کشیده؟؟

 دیدن پیر شدن پدر مادرا یکی از باگ های بزرگ زندگیه.

+تو هم عجله نکن.نوبت تو هم میشه.تو هم میشه که میگی ای کاش جوون تر بودم و فلان مهارتو یاد میگرفتم.کاش جوون تر بودم و نمازامو اول وقت میخوندم.الان دیگه اصن حسش نیستنوبت تو هم میشه

 


چندتا "حمید" درونم زندگی میکنه.

یک "حمید" شاد و پر انرژی که میتونه کل خیابونای شهر رو متر کنه و از ثانیه ثانیه زندگیش لذت ببره.

یک "حمید" بگو بخند و با روابط اجتماعی بالا که سریع میتونه با آدم های غریبه و بعضا آشنا سریع گرم بگیره و مورد اعتمادشون واقع شه.

یک "حمید" بداخلاق که اصلا حوصله حرف زدن با هیچکی رو نداره.چه برسه ارتباط برقرار کردن.

یک "حمید" کم رو و خجالتی با توانایی ارتباط برقرار کردن ضعیف.

یک "حمید" ناراحت و غمگین که سخت ترین کار دنیا براش خندیدن و یا تظاهر به خندیدنه، حمیدی که با ی مشت عسل هم نمیشه خوردش.

یک "حمید" عابد و زاهد و با اخلاص که بعضی وقتها ی کارایی میکنه آدم انگشت به دهن می مونه.

یک "حمید" ظالم و گناهکار و شاید کمی فراموشکار.خیلی دوستش ندارم و نمیخوام زیاد توصیفش کنم.

یک "حمید" عاشق و دیوونه که دلش برای عشق ورزیدن و محبت کردن له له میزنه و دوست داره دست های عشقش رو بگیره و تموم خیابونا را باهاش گز کنه پیاده بره و دنیا رو به پاش بریزه.

یک "حمید" فراری از عشق و هر چه که هست.حمیدی که به تنهایی خو کرده و حوصله ازدواج و عیال واری رو نداره و دوست داره لم بده جلو تلویزیون و ps4 بازی کنه.گاهی هم تو کنج تنهایی های خودش کتاب بخونه،ی لیوان چای هل دار بخوره و عطر xerjjof ش رو استشمام کنه.

یک "حمید" خلاق و حرفه ای در کار که همیشه اثرات و تغییرات مثبت ایجاد میکنه پیش همکارا.

یک "حمید" بد عنق و لجباز و عصبانی.

یک "حمید" حواس پرت و کمی خنگ و فراموش کار و تنبل و ترسو.

و کلی حمید شناخته شده و ناشناخته دیگه.

خلاصه من ی دنیام.مخلوطی از کلی آدم.طی روز ممکنه دو سه تاش باشم همزمان و هیچ کدوم نباشم.ی "حمید" دیگه باشم که تا حالا اصلا نشناختمش و برام جدیده.با همه این احوال اینا همه منم.من "حمید"م.منحصر به فردم.هیچ کس تو دنیا مثل من نیست.(درست مثل بقیه!)

عزیزم،روشنم،بالانشینم،خفته در ترمه

غریبم،ساکتم،بی همدمم،قرآنم انگاری

+عاشق این آهنگ رضا یزدانی ام.جوری میگه حیییف انگار زیر تمام فرصت های عمرش ی کبریت کشیده


و برای تو راهی نیست مگر مبارزه و جنگ با هواهای سیری ناپذیر نفسانی.همان ها که هر چ بیشتر بهشان برسی،بیشتر از پیش نابودی تو را تمنا میکنند.جهتم با تعجب میگوید هل من یزید؟؟ایا باز هم هست؟؟

+داداش حالا من نمیگم همه رو از دم کلین شیت کن،اصن بباز،ولی این وسط دو تا گل هم بزن.ی دونه اصن.اصن گل هم نزن.خلق موقعیت کن ابرومند ببازی.بالاخره گل زده تو خونه حریف امتیاز داره دیگه.میگیری چی میگم؟؟

خدایا کمم رو ب زیادت قبول کن


گاهی اوقات با مشاهده ظلم هایی که به برخی بندگان در نهایت غربت و غریبی توسط عده ای روا میشود از خودم میپرسم چرا خدا کمکی نمیکنه بهش؟؟مثلا ی کودک ده ساله که مورد آزار و اذیت قرار میگیره.حتی فکر کردن بهش تمام ریشه آدم را ت میده و قابل تحمل نیست.حتی شنیدنش.حال خدا چطور میتونه این صحنه رو ببینه و چیزی نگه؟چطور میتونه ببینه یکی از بنده هاش در نهایت مظلومیت مورد ظلم داره واقع میشه و کاری نمیکنه؟

اخیرا به این نتیجه رسیده ام که خداوند دلسوز نیست.برای کسی دلسوزی نمیکند. دلسوزی از ضعف است.خدا ضعیف نیست.کسی دلسوزی میکند که آخر امر را نمیداند و از اعتلای درجات هنگام سختی دیدن آگاهی ندارد.کسی دلسوزی میکند که سرنوشت طرف رو ندونه. اما خدا میدونه سرنوشت طرف چیه و در ازای چیزی که ازش میگیره،چی بهش برمیگردونه.

امیر المومنین میفرماید خداوند مهربانه،اما نه از سر دلسوزی.

پس از این خبرا نیست که به زعم خودت، خودتو تو معزوریت بزاری و انتظار داشته باشی خدا اینطوری تحت تاثیر قرار بگیره و دلش برات بسوزه تا بلکم به خواسته ات برسی.خدا دلش به حال کسی بسوزه.

میگیری چی میگم که آقا حمید؟؟؟


راز قربت را،یاران، در قربان گاه بر سرهای بریده فاش میکنند و میان ما و حسین همین خون فاصله است.میان حسین و یار نیز همان خون فاصله بود و جز خونبگذار بگویم  که طلسم شیطان، ترس از مرگ است و این طلسم نیز جز در میدان جنگ نمیشکند. مردان حق را خوفی از غیر خدا نیست و این سخن را اگر در میدان کربلایی جنگ نیازمایند، چیست جز لعقی بر زبان؟.اما ای دهر،اگر رسم بر این است که صبر را جز در برابر رنج نمیبشخند و رضای او نیز در صبر است، پس این سر ما و تیغ جفای تو.شمر بن ذی الجوشن را بیاور و بر سینه ما بنشان تا سرمان را از قفا ببرد و زینب را نیز بدین تماشاگه راز بکشان.

میگویی مگر سر امام عشق را بر نیزه ندیده ای و مگر بوی خون را نمیشنوی؟کار از کار گذشته است. قرن هاست که کار از کار گذشته است.اما ای دل نیک بنگر که زبان رمز،چه رازی را با تو در میان می گذارد.کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا.یعنی اگرچه قبله در کعبه است،اما فاینما تولوا فثم وجه الله.یعنی هر جا که پیکر تو بر زمین افتاد، آنجا کربلاست.نه به اعتبار لفظ،که در حقیقت.و هر گاه که عَلم قیام تو بلند شود،عاشوراست.لیرغب المومن فی لقا ربه.


عنوان مطلب اسم ی کتابه با همین عنوان اثر اقای سعید گل محمدی.

عنوانش خیلی تکان دهنده است.

در پشت جلد کتاب میخوانیم :

شما چطور مایلید زندگی کنید؟ و چطور می‌خواهید این بازی را انجام دهید؟ آیا می‌خواهید در لیگ‌های بزرگ، یا در لیگ‌های کوچک بازی کنید. در دسته‌های اولی‌ها یا در دسته دومی‌ها؟ آیا می‌خواهید بزرگ بازی کنید یا کوچک؟ انتخاب با شماست. بیشتر مردم بازی کوچک را انتخاب می کنند. چرا؟ اول به خاطر ترس. آن‌ها شکست را با مرگ برابر می‌بینند و حتی از موفقیت بیشتر گریزانند. دوم این که آن‌ها به این خاطر که احساس خوبی ندارند بازی کوچک را انتخاب می‌کنند. آن‌ها احساس بی‌لیاقتی می‌کنند و این احساس را در خود ندارند که به اندازه کافی خوب و مهم هستند، تا تفاوتی واقعی را در زندگی مردم ایجاد کنند. زندگی شما فقط برای شما مهم نیست، بلکه دیگران نیز در آن نقش دارند. زندگی انجام ماموریتی است که به خاطر آن در این زمان و روی این کره خاکی آمده‌اید؛ وجود شما همچون افزودن قطعه‌ای به پازل به دنیا است. "


صدای رادیوی تاکسی آنقدر کم بود که چیز واضحی شنیده نمی‌شد، فقط معلوم بود که رادیو روشن است. از راننده پرسیدم: می‌فهمین چی میگه؟» راننده گفت: نه، نمی‌خوام هم بفهمم.» گفتم: چرا خاموشش نمی‌کنید؟» راننده گفت: دوست دارم یه صدایی باشه، عادت کردم. تو خونه هم همیشه رادیوم روشنه.»

پرسیدم: خانمتون اینا اذیت نمی‌شن؟»

راننده گفت: خانمم فوت شده، بچه‌هام هم دو تا شون خارج‌ان، یکی‌شون هم شهرستانه.»‌

‌ به راننده نگاه کردم پیر بود. گفتم: یعنی تنها زندگی می‌کنید؟»

راننده گفت: تنها.»‌ ‌

پرسیدم: سخت نیست؟»

‌راننده گفت: نه.» بعد گفت: اصلا. فقط دلم برای اونایی که مُردن تنگ شده.» بعد لبخندی زد و پرسید: خنده‌داره آدم تو سن و سال من دلش برای پدر و مادرش تنگ بشه؟»‌ ‌

گفتم: نه.»‌ ‌

‌راننده گفت: من دلم برای همه تنگ شده. پدرم، مادرم، زنم، عموهام، عمه‌ها، خاله‌ام، دایی‌هام، بچه‌هاشون.» بعد دوباره لبخند زد و گفت: اون ور چه خبره. همه اون‌ورن.»

به پیرمرد که هنوز لبخند به لبش بود، نگاه کردم و فهمیدم چرا مادربزرگم از مرگ نمی‌ترسید.‌

"نقل قول از اقای سروش صحت"


سر شام نشسته بودیم.در مورد کارم که حسابرسیه قبلا ها توضیح داده بودم چند بار.صحبت شد که ماموریت باید برم.مادر پرسید همون شرکت لوازم خونگیه؟؟!! من با ی لحن تمسخر آمیز (از اینکه خیلی عجیبه سوالش و ده بار قبلا توضیح داده بودم) و با ی تغییر قیافه مجدد تعجب زده پرسیدم لوازم خونگیه؟؟؟با تعجب و انکار!

بی نهایت پشیمون شدم بعدش.مبادا دل مادرم رو شده باشم.پیش خودش خجالت کشیده باشه.

خدایا :(


سعی دارم از این به بعد فرصت های طلایی رشد رو که از دست میدم اینجا بنویسم تا بعدا ببینم و عین چی حسرت بخورم.

صبح ساعت شش تو برف کلی وایساده بودم تو برف تا تاکسی گیرم بیاد برم سر کار.نیم ساعت طول کشید تا ی ماشین برام نگه داشت و صندلی حلوش هم خالی بود، ماشین تمیزی هم بود.قبل از سوار شدن دیده بودم ی خانم - به گمانم ی دختر - زودتر از من اومده و منتظر تاکسیه.من رفتم جلوتر از اون وایسادم. چند کوچه بالاتر.زرنگی کردم مثلا. سوار ماشین شدم و از کنارش رد شدم.به محض سوار شدن به دلم افتاده بود از ماشین پیاده شم و جامو بدم بهش و از راننده بخوام اونو سوار کنه.ولی در کمال ناباوری خیره سرانه از کنارش رد شدم و گذاشتم تو سرما بمونهفکر کن اگه جاتو می دادی بهش چقدر خوشحال میشد.

 


من لیاقت ندارم کسی منو دوست داشته باشه.ادم حیوونی ام.جفتک میندازم.بدیخت زنم.چ قدر بدبخته واقعا اونی ک زن من شه.چی فکر میکنه واقعا پیش خودشش؟؟فازش چیه.؟؟من حتی لیاقت مدارم خدا هم دوستم داشته باشه.ی موجودِ گوه و کاملا بی لیاقت.بی لیاقت ب نظرم خیلی خوب منو توصیف میکنه.بی لیاقت،بی مرام،احمق،فرصت نسنج،و باز هم احمق.

حافظ ی سری شعر داره خلاصه میگه تو ب تقصیر خود افتادی از این در محروم.

بدیش اینه از این ب بعد هر چی گیرم بیاد میگم از این بهتر هم میشد.تو بی لیاقت بودی.تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنما.اون وقت چی کار کردی؟؟دو هفته دیگه تحمل میکردی خبر مرگت تموم شده بود.حالا خوبه داشتی تو ضمیرات برای خودت زمزمه ی  وَ مَن یَتَّقِ اللهَ یَجعَل لَهُ مَخرَجًا ٭ وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِب میکردی!!

باشه،بشین تا نجات پیدا کنی خاک تو سرت.


میخزم گوشه این وبلاگ دنجم که حتی کسی کامنت هم نمیده.

خودمم و خودم و احتمالا حضور یک شبح و سایه.

اعصابم خورده.

نشد ی بار ما ابهام و دو راهی نداشته باشیم.

همه دارند.ولی مال من فرق داره.مال من دیگه زیاد از حد شده.

دلیلش هم اینه که نماز صبحام از دم قضاست و نمازای دیگه ام هم سر وقت نیست.

خودم میدونم و عمل نمیکنم.

خاک تو سرم.

قرار بود چله بگیرم خدا ی فرجی و مخرجی برام قرار بده و از جایی که فکرشم نمیکنم بهم روزی و رحمت بده. اما چی شد؟؟؟ ریدم.سر بیست روز بازیو باختم. اون اول گفتم اشکال نداره. فکر کن چیزی نشده.خدا راست و ریسش میکنه که دومی و سومی هم پشت بندش اتفاق افتاد. خیلی پر رو ام. امید داشتم و دارم که خدا فرض کنه چهل روز شد.

انصاف خدایا چهل رو زیاد نیست؟؟؟نمیشه بکنیش بیست روز؟؟؟مگه هر کسیو به اندازه وسعش مکلف نمیکنی؟؟؟حاجی شرمنده دیگه انصافا.چند بار هم تلاش کردم به چهل رو نمیرسه.وجدانا نمیشه همون بیست روز رو قبول کنی؟؟؟ کمم رو زیاد در نظر بگیر ای دریای بی کران.برای من مخرجی قرار بده. از سر در گمی نجاتم بده.مهم ترین تصمیم زندگیمه. میگن صبر چاره است و این حرفا.اوکی صبر.ولی اگه حماقتت باشه، یا بزدلیت چی؟چطور میشه تشخیص داد که صبر کردن الان به خاطر حماقتته یا چاره ای نیست.

اصن خدایا این مهم ترین تصمیم زندگیمه.مگه میشه من تنها تصمیم بگیرم؟اصن مگه میشه من تصمیم بگیرم.

خدایا برام تصمیم بگیر این ی مورد رو. اصن باید کاری کنم یا نه؟؟؟

حاجی وجدانا تلاشمو کردم دیگه.همونقدر بود وسعم.بدبختم،حقیرم، هر چی بگی هستم.ولی راه بیا دیگه.حاجی بیست قدم اومدم سمتت.حالا بماند بعدش زدم همه چیزو خراب کردم.ولی همون هم از اخلاق گوهم ریشه میگیره.من اینطوری ام عالی عالی میشم.یهو همه رو خراب میکنم.الان هم همین شد.

اقا من بیست قدم اومدم جلو،لنگ لنگان،کورمال کورمال.چرا نیومدی ی قدم سمتم؟؟

حاجی ی دور باطل پیش اومده برام.هر چی هم بگم عذر و بهونه است. آدم بی معرفت گوهی ام انصافا.بدون تعارف.

ولی بهترین صلاحت رو به من بده.فرض کن با اخلاص ترین عبادتم رو سمتت فرستادم.تو هم بهترین صلاحت رو به من بده.از رحمتت به من بده و منو سیراب کن.

من و برادرم رو در رحمتت داخل کن.به من و خانواده ام رحم کن.رحمت به ما نازل کن.خدا کم بده،ولی حلال بده.

میخوام برم اصفهان.اعصابم خورد شد.

صلاح کار کجا و من خراب کجا


مثل علاقه به نماز،مثل علاقه به قران،مثل علاقه به زیارت عاشورا،مثل گریه به امام حسین،مثل علاقه به امام حسین و معصومین.اینا رو باید از جوونی با خودت حمل کنی.اینطوری نیست سر بزنگاه اراده کنی عاشق روضه شی.اراده کنی قران بخونی و نماز اقامه کنی.اینا رو باید از جوونی تحرین کرده باشی برای پیری.اصن هدف جوانی کسب عادت های خوبه برای ایام پیری.

وقتی رو تخت ای سی یو افتادی و مجبوری فقط بخوابی و هیچ کاری نمیتونی بکنی،حسرت میخوری چرا ی سوره حفظ نیستی لا اقل زمزه کنی.چرا ی دعای کمیل بلد نیستی یخونی.همین حالت و افسوس ادامه داره تا لحظه ای ک سکرات مرگ بهت مستولی میشه و شهسوار موت میاد پیشت که عزیزترین داراییت-جونت- رو بگیره.اونجا التماس و خواهش تمنا ک فقط بده ی بار فقط زیارت عاشورا بخونم راه ب جایی نمیبره عزیزم.از الان ک جوونی باید عادت کنی


اگه جایی تو زندگیت ابهام داشتی و نتونستی درست حسابی تصمیم بگیری،اگر بین دو سه تا گزیه مردد بودی،تقوا پیشه کن تا خدا راه صواب و صحیح رو بهت نشون بده

خداوند فرمود 

یا ایها لذین امنو ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا

و در جای دیگر فرمود

و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب

و در جای دیگر فرمود 

و اتقوا الله و یُعلِّمکم الله و الله بکل شی علیم

چیه این تقوا؟؟هر در زندگی خودش متناسب با شرایط خودش میدونه تقوا چیه و چه مصداقی داره براش.یکی براش میشه کنترل چشم،یکی براش میشه کنترل شهوت،یکی براش میشه کنترل زبان،یکی میشه تحمل نامهربانی های همسر یا شوهرش.عرصه تقوا به انداده همه ادم هاست.

در ایه اخری ک نوشتم که مربوط میشه به سوره بقره ایه مبارکه ٢٨٣ چیزی ک برام عجیبه تکرر لفظ شریفه الله هست پشت سر هم.خداوند میتونست خیلی راحت ی بار بگه اله.ولی میبینی چقدر تاکید کرد روی الله؟؟یعنی طرف حساب این جوونکای با تقوام با خود من الله ه!


میفرماید کسی شایسته دریافت بشارت و مژده است، ک اهل دریافت اشارت ها و نشانه ها باشد.اهل نظر معامله با اشنا کنند.

این دنیا سراسر نشانه و اشارت است،منتها گوش نامحرم نیست جای پیغام سروش.

حمید خان چقدر نشانه و اشارت دیدی و نادیده گرفتی شون!!عملا گذاشتند تو کاسه ات،ولی زدی زیر کاسه و همه رو ریختی زمین.بترس از معصیت شاهدی ک هم قاضی است و هم صیاد.چقدر خدا بدش کی اد از اون حرکت و بهت اخطار هم داد.اما تو ندید گرفتی


ب این فکر میکنم خداوند مادر رو مظهر مهر و محبتش ب بتده ها معرفی کرده.محبت مادر چقدر عمیقه به فرزندش!اصلا به هیچ چیزی جز راحتی و منافع فرزندش فکر نمیکنه.به خودش هم اگه فکر میکنه به خاطر اینه که به خانواده و فرزندش کمک کنه.

نازنین مادر بعضی وقتها ی چیزی میگم با چنان نگاهی به من خیره میشه که عمق نگرانی و اضراب رو میتونم توش ببینم.به شدت حساس شده.عادت دارم کلمه "ولی" رو اخر جمله بیارم.ی بار پیامک دادم "تو راهم هوا صافه ولی". بلافاصله با اضطراب و ترس پیامک زد ولی چی مامان جان.تو رو خدا بگو

از وقتی هم معده اش ناراحته دچار ضعف و بی حالی شده.تو چشمای قشنگش موج های ضعف رو میبینی.میبینی از رمق افتاده.همش قد و بالاشو نگاه میکنم که چطور ب مرور زمان داره از نشاط جوانی ب رخوت پیری نزدیک میشه.

اینقدر به فکر ماست نوشابه پدرم میخره سریع قایمش میکنه و وقتی میگیم نوشابه کجاست ک بخوریم میگه جای نوشابه از اون کلم بروکلیا بخور!ما به شوخی و خنده میگیریم و میخندیم.ولی برام جالبه

اقای سید حمید رضا خان،اقای دکتر خان،هیچ کس در دنیا تو رو اندازه مادرت دوست نخواهد داشت و نداشته!!!!این رو فراموش نکن.مادر هیچ وقت تکرار نمیشه.هیچ وقت تکرار نمیشه.دو تا نیست،ی دونه است.دیگه مثل اون پیدا نمیشه.

به خاطر بی حالی این روزا ناراحته و شرمنده و میگه حالم خوب شد براتون غذای خوب میپزم.عزیزم شما ی تیکه نون خشک بده دست ما.باید غرورمو بزارم زیر پا و بهش جملات محبت امیز بگم.

در هر صورت،بعد ها خیلی حسرتت رو میخورم مادر من.مثلا یادته ی روز با ناراحتی به پدر گفتی همه دلوشیم اینه ضبا دور هم جمع شیم؟؟یادته خودت چطور نگاه کردی بهش حمید خان ؟؟؟

رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا.

خدایا ما رو در جوار رحمتت وارد کن

خانواده ما جز تو کسی رو نداره


آقا گناه جهنم، مهم نیست ( البته که خیلی مهمه).اما از اون به مراتب بدتر اینه که به رعایت تقوات غره میشی و فکر میکنی خبریه و برای خودت حق گناه قائل میشی. این قائل شدن بسیار پنهانی و مرموز در اعماق روح و جانت وجود داره وتو رو به سمت هلاکت میکشونه. میگی خوب این همه تقوا رعایت کردم، حالا ی گل هم بخوریم هیچی نیست! اون دقیقا لحظه ای که تو به پروردگارت غره میشی! خداوند در جواب ادمهای گوهی مثل تو میفرماید 

 

 وَ مَنْ جاهَدَ، فَإِنَّما یُجاهِدُ لِنَفْسِهِ. إِنَّ اللَّهَ لَغَنِیٌّ عَنِ الْعالَمینَ!

 

اون لغنی رو باید بکشی حسابی تا روت کم شه عوضی.

یعنی هر گلی زدی به سر خودت زدی، منتشو الکی برای خدا نزار، خدا از عالم و آدم بی نیازه. برای خود احمقت توجیه گناه نکن و برای خود حریم امن گناه کردن قائل نشو که خدا همون حریم رو سرت خورد میکنه. حضرت علی مگر نفرمود بدترین توجیه، توجیه گناه کاره. اینم توجیه.

خاک تو سرت

مشکل دو تاست. یک ) خود گناه و دو ) قائل شدن حق گناه برای خود. یکی از یکی بدتر. خداوند کریم فرمود 

 

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ ۚ وَمَنْ یَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ فَإِنَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشَاءِ وَالْمُنْکَرِ ۚ

 

خطوات یعنی گام آهسته.طوری آهسته که نتونی بفهمی و تشخیص بدی. شیطان هم خطوه داره. آهسته آهسته از انجام کارهایی که گناه نیست شروع میکنه دعوت انسان و فقط کافیه همون قدم اول رو برداری. ناگاه ب خودت می آی میبینی انتهای این خطوات تو رو رسونده به مقام نافرمانی از حضرت پروردگار!

پروردگارا.


در مواقعی کع انسان هیچ امیدی به تلاش و کوشش خودش یا کمک های هم نوعانش ندارد، با خلوص ویژه ای دست به دعا بر می دار . خداوند هم در قران کریم مثال انسان هایی را میزند که در دریا در حال غرق شدن هستند.

نکته ای ک میخواهم بگویم این است ک خوب است اگر ما هم همواره امیدمان را از غیر خداوند قطع کنیم و تنها از حضرت حق استمداد کنیم. فی الواقع هم همین است. اگر همیشه  نتایج تلاش های خودمان یا اطرافیانمان را منوط به اذن پروردگار جهان بدانیم، ب میزان بالایی از خلوص میرسیم.

اللهم اجعل اخلاص فی عملی.


زندگی من چ ارزشی داره اگه به پایان برسه و ظهور امام زمان رو نبینه؟؟نه جدی. چقدر از این میترسم ک بیایی و من آن روز نباشم.

از خاک قبر من رد شو خاک عباتو بت.

فکر کن تو Icu یی بعد از ۱۲۰ سال. همه اش بیهوش. ی لحظه هایی ب هوش میای. ب خودت میای میبینی امیدی ب زنده موندن نداری و برای ی لحظه بیشتر زنده موندن تقلا میکنی. دست و پا می‌زنی ی بار ببرنت خونه و رو تختت تو اتاق دراز بکشی، بری زیر پتو و وبلاگ نویسی کنی. اما دکترت اجازه نمیده. خانواده طردت میکنند.چون اسباب زحمتی. خودمونیم، همه ی جور ب مردنت راضی شدن.بعد دفعه بعد ک ب هوش میای دوباره اینا برات ادعای میشه. تازه اون موقع است ک میگی ای دل غافل.نه با ی دعا انس گرفتم الان زمزمه کنم. نه قرآن بلدم ک بخونم هی.نه ی با ی شعر انس دارم ک مونسم بشه.

اعمالمم اونقدری‌نیست ک دل خوش باشم صاحب زمان بیاد بالا سرم، حضرت علی بیاد کمکم، اهل روضه هم نبودم ک محبت حسین در دلم شعله بکشه.همینطور نزار و زار افتادی کنج بیمارستان تا پیک اجل بیاد سراغت و تو رو ب خیل عظیم خاموشان و فراموش شادگان ببره. آخر هم ظهور حضرت مهدی رو ندیده خاکت میکنند.


خدا با بلاتکلیفی هیچ کیو امتحان نمیکنه به نظرم.

بلاتکلیفی مشکل توعه.خدا کمک میکنه تو بلاتکلیفی ها.

کو؟؟؟

از وقتی خودمون رو شناختیم بلاتکلیفیم.

میدونم امتحان نیستم.چون امتحان با صبر درست میشه.ولی وقتی ندونی چاره صبره یا نه چی؟نمیدونی باید دست رو دست بزاری یا نه.

این خیلی بده

 


تو میمونی و ی میل و نفس سرکش که اتیشت میزنه از درون، ولی به علت اینکه‌سرت شلوغ شده و سنت رفته بالا،بخوانی هم نمیتونی کاری کنی.جونشو نداری.پس ‌سه تا حسرت برات تازه میشه؛

یکی اینکه چرا جون نداری ازش استفاده کنی و عکس حسرت میخوری.

دو اینکه چرا اصلا تا جوانش بودی رامش نکردی ک اینطوری تو پیری و ناتوانی اذیتت نکنه.

و از همه مهمتر این که میفهمی مقابله ات با خواهش نفسانی  به خاطر تقوا هرگز نیست! بلکه به خاطر حال نداری و جون نداشتنه!بنابراین دروازه های پر برکت تقوا به روت بسته میشه.تو میمونی و حسرت عمیق جوانی که چرا تا نعمت شهوت و نعمت جوانی و قدرت داشتی، گرگت رو رام نکردی.

در جوانی جان گرگت را بگیر

وای ‌اگر این گرگ گردد با تو پیر!!

 


پیشت نشستم و چشمام اشک حلقه زده. به معده ورم کرده ات نگاه میکتم و صورت و پوستت. کی وقت کردی اینقدر صورتت لاغر شه؟؟ چرا اون چشمای خوشگلت اینقدر بی رمق شده فرشته من؟؟؟ کاش بهم میگفتن ی گلی اون سر دنیاست که باید از نوک کوه قاف بکنی و بیاری تا حال مامانت خوب بشه و من همین فردا میرفتم. فرشته من چی کار کنم برات؟؟؟؟دستم رو گرفتی و گذاشتی رو معده ات و گفتی کاش دستت رو میزاشتی خوب میشد. هر روز پیگیر دکترتی که جرا نمیاد از کانادا. معلومه کلی داری تحمل میکنی. فدات بشم که هیچی بروز نمیدی تا ما اعصابمون اروم بمونه چطوری ول کنم برم اون سر دنیا و تنهات بزارم؟؟؟ چقدر مطلومانه میگفتی ما رو تنها نزار.مادر مادر مادر. نمیخوام اسیر بشم و شاهد ضعیف شدت روز به روزت باشم. نمیخوام بعدا افسوس بخورم که چرا نرفتم. خدایا خدایا خدایا. مادرم مادرم مادرم.

پدرمم هر روز بیشتر از روز قبل تو لاکش فرو میره و هر شب زودتر از شب قبل به خواب میره:(


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها